وصف حال روز   2016-11-28 13:07:27

سال ها پیش خوب یادم نیست از کدام یک از معلمانمان و یا از سخنوران نامی و یا از علمایی که گوش به زبانشان داشتم شنیدم سبک مغزان از هر خبری، حتی روایات علمی و پیچیده، یک نسخه روان و ساده و عوامی دارند، چنان که خود می فهمند و چنین است که گاه بیهوده شاد می شوند و بی دلیل غمگین، به قرنبه آسمان ترس در دلشان می افتد و به شنیدن پچ پچ نسیمی در گوش برگ متوهم می شوند.

بر اساس گفته این بزرگ هر که بود، بعدها دانستم بخش عمده ای از خشونتی که رخ می دهد از وحشت است از وحشت نادانی. از تاریکی است تاریکی جهل. مانند همان خودکامه که از ترس جنگل را به آتش می کشد تا از کنارش عبور بتواند کرد. یا اوباش که دیده ایم تیری در هوا در می کند نعره می زنند، کارد می کشند و یا به سبک امروزی داعشیان جلو دوربین سر می برند.

آقارضی سلماس، که نه راضی بود و نه اهل سلماس بل نامش همین بود، کسی نمی دانست چطور در آن خانه کهن مجلل ساکن شده بود، با بید آشفته و حوض سنگیش که عکس آسمان برآن می افتاد و ستاره را می شد از عمقش چید. نمی توانست خریده باشد. آداب چنان زندگی نمی دانست. از همین رو چند سالی بعد از سکونتش در آن خانه، در بزرگ درشکه رو را قفل کرده بل جوش داده بود، از در حیاط خلوت آمد و شد می کردند، پنجره های بالا را میخکوب و تخته کوب کرده بود و در کفترخون پشت بام خانه هم هیچ کفتری نمی خواند اصلا هیچ ذی روحی لانه نمی کرد.

آقارضی خودش هم هر گاه زیر بازارچه یا کنار سقاخانه چشم به چشم یکی می شد سلامی می داد یا می شنید پیدا بود از چیزی نگران است. نگران بود مدام. از پشت سر خوف داشت. هیچ گاه بعد از غروب بیرون خانه دیده نشده بود، نه خودش نه عهد و عیالش. آقاعزت ماستبند می گفت که آقارضی هر چند گاه یک بار در گوش او گفته مراقب این تغارهایت باش، کاسه ماست ها را بیرون نگذار، کسانی طمع به مالت دارند، حتی طمع به جانت... آقاعزت مرد درویش مسلکی بود و با صورت باز و خلق خوش متوکل. همیشه لبخندی می زد. اما روزگاری به بزرگ محله گفته بود آقارضی از دشمنی خبر دارد که نگرانم در جانش باشد.

بچه بودیم و عقلرس نبودیم وقتی شنیدیم که آقا رضی بچه هایش را هم دشمن هراس بار آورده، چنان که به هر کس بیمناک اند، چنان که دیگر از خدمه خانه مستوفی که معلوم نبود چطور به او رسید، هیچ کس در آن خانه درندشت نماند، همه را از وحشت راند. و باز شب ها نمی خوابید از خوف دشمن.

سال ها بعد خواندیم نامه خطی از ناصرالدین شاه که بعد از پنجاه سال سلطنت و گشت افاق و انفس به فرزند خشن و تندخویش ظل السلطان که خطه اصفهان و اطراف را از ظلم خود آکنده بود، نوشت: نورچشم احمق، شنیدم توپ و شرابنل که از نمسه خواستی رسیده، یادت باشد این برای ترساندن بدکاران و راهزنان و یاغیان است نه آن که هر زمان که ترس به جانت افتاد توپ درکنی در میان خلق...». چه می دانم این ها را برای چه می گویم. لابد دلیلی دارد وگرنه بیخود که این خیالات در سر نمی افتد.

مسعود بهنود


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات